فرشته زمستونی ما نادیافرشته زمستونی ما نادیا، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 5 روز سن داره

❤نادیا و نلیا تمام هستی ما❤

تولد نادیا جونم تو راهه...

هووورررا....تولد داریم....تولد نادیای عزیزم.. .نادیا جون داره 5 سالش تموم میشه و وارد 6 سالگی میشه. ...امسال شمع 5 رو فووووت میکنه. ... 3 بهمن تولد نادیا جونه قرار بود امسال دیگه همون روز تولدش واسش جشن بگیریم ولی بازم جور نشد و به عروسی دعوت شدیم (خدا رو شکر روز تولدش تو مجلش شادی هستیم )و به جاش 2 بهمن براش جشن میگیریم... صبح توی مهد کودک براش جشن میگیریم و عصر توی خونه یه جشن خانوادگی ...به دستور نادیا خانوم کیک تولد مهد کودکش تصویری خواهد بود و واسه خونه هم یه کیک جداگانه داره...  به امید خدا تو پست بعدی عکس های تولد رو میزارم... ...
29 دی 1392

بازم اتفاق...

 دیروز ساعت یک ربع به 7 صبح یکدفعه دیدم نادیا با عجله اومد تو اتاق ما و گفت:مامان مامان بیا بیا...گفتم چرا چی شده...گفت زود باش بیا تو اتاقمو ببین... چشممو باز کردم دیدم خونه رو دود برداشته از تخت پریدم پایین و دویدم تو اتاق بچه ها , پر از دود بود چشمام داشت میسوخت و سرفه ام گرفت...نلیا رو دیدم که از تخت اومد پایین و چشماشو میمالید بغلش کردم بردمش تو تخت خودمون نادیا هم اونجا پیشش موند...بابایی دوید و پنجره ها رو باز کرد دود که کمتر شد دیدیم  بعـــله مثل اینکه نادیا توی خواب تشک کوچولوی روی تخت رو هل داده و افتاده بود جلوی بخاری برقی و اونم داغ شده و آتیش گرفته بود...تشک هنوز داشت میسوخت بردم انداختم تو حیاط  و اب ریختم روش......
18 دی 1392

برف بازی

بلاخره از زمستون به جز سرماش برفشم به ما رسید البته بازم نه تو حیاط خونه ,اونجا فقط یکم نشست و زودم آب شد ...برای همین ما هم پنجشنبه صبح حدود ساعت 10 آماده شدیم و رفتیم آدریان...اونجا کلی برف نشسته بود....جینی رو هم که یه مدت اونجا میمونه رو دیدیم کلی بغلش کردم ...یه آدم برفی هم به همت من و نادیا و نلیا ساخته شد ... راستی چند روز پیش (شنبه)یه اتفاقی هم برای نلیا افتاد که بخیر گذشت ولی جاش حسابی موند عکسها تو ادامه مطلب     این که از شیطنت نلیا خانوم با لوازم آرایش بنده...           نلیا که داشت با نادیا بازی میکرد...
12 دی 1392

جشن چله در مهد

روز پنجشنبه جشن شب چله رو در مهد برگزار کردیم...از شب قبلش کاردستی و میوه آرایی رو شروع کردم که برای سفره چله از طرف نادیا به مهد ببرم ...صبح هم بعد از اینکه نادیا و عروسکش با سرویس رفتن من هم سینی ها رو برداشتم و آماده شدم و بابا منو رسوند مهد ...اونجا کلی کمک کردیم و سفره رو چیدیم ..گروه نمایشی از بیرون اومدن و کم کم جشن شروع شد و عموها مسابقه و نمایش اجرا کردن و نادیا هم تو مسابقه بود و جایزه گرفت ...بعدشم از طرف مدیر به بچه هایی که میوه آرایی آورده بودن جایزه داده شد ,بچه ها سر کلاس رفتن و میوه خوردن و بعدشم موقع رفتن شد و سرویس ها اومدن و بچه ها عروسکاشونو  که آورده بودن برداشتن و رفتن خونه ... در کل روز شلوغی واسه مهد ما بود....
5 دی 1392
1